زمانی راکه می پنداری خوشی ،جوونی ،دلگرمی
ستایش می کنی شادیت را ...می نازی به بودنت
می آیی و می روی و نگاههایت کودکانه به شادیت لبخند می زندو اما...
نگاه کودکی معصوم که شادی تو را می بیند اما از درک آن عاجز است،
تنها جرقه ای بی صدا در نگاه کودک به دنبال تو می آید و تو را شرمنده می کند از شاد بودنت...
و آن کودک تنها شادیش ،شاید،داشتن بادبادکی در هوا ،عروسکی پارچه ای یا
لقمه نانی خشکیده باشد...